آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان جوجه کوچولو سلام. یه روز با مادرم میرفتیم بیرون یه گربه میومد نزدیکمون من میترسیدم مامانم رفت بگه کاری نداره بهمون گفت این گربه تعلیم شده هست نترس انقدر از حرف مامانم خندیدم اون لحظه دخترآبجیم ۸ سالشه و خواهر کوچیکم ۶ سال.دخترآبجیم میخواست جلو آبجیم کلاس بذاره که نهار ماهی خوردم برگشت گفت مانهار ماهی پلوبابرنج خوردیم .!!!!!!!!!!!!!!!! یه بارجاتون خالی داشتیم میرفتیم رستوران درش خیلی تمیز بود بدبخت خواهرشوهرم پیاده شد و درو ندید باکله رفت تو در منوشوهرمم منفجرشدیم از خنده. سه تا دوست بودیم رفتیم واسه کارآموزی تو یک شرکت.همه وارد شدیم دفتر رییس.اونم منتظر بود ما حرف بزنیم.تا چند دقیقه همینطور ساکت بودیم آخرش هول شدم گفتم سلام ما واسه کارآموزی تشریف آوردیم. انقدر بدم میاد از تعارف. تو یه مهمونی بعد از اینکه همه غذاهارو کشیدیم صاحب خونه غذا رو آورد جلو و اونقدر گیر داد که بازم بردار منم که هنوز چیزی نخورده بودم گفتم ممنون سیر شدم.دیگه همه خندیدن و من تا آخر غذا از گلوم پایین نرفت.
تو دوره راهنمایی کلاس مدرسه ما پنجرههای بزرگی داشت که به حیاط باز میشد تقریبا عادت کرده بودیم زنگ که میخورد به جای در از پنجره میپریدیم بیرون یک روز که خیلی هم عجله داشتم منتظر بودم که زنگ بخوره به محض اینکه زنگ خورد و معلم از کلاس پاشو گذاشت بیرون کیفم رو از پنجره انداختم تو حیاط و پشتسرش هم از پنجره پریدم بیرون تو یک لحظه فروده رو یک نفر رو متوجه شدم و بهد چشمتون روز بد نبینه دقیقا روی کمر ناظم فرود امده بودم
یه روز با همکارا توی دفتر مدرسه نشسته بودیم و از هر دری سخنی.نمی دونم چطوری،بحث رفت روی استخروشناواینا… همکارااز هم می پرسیدندکه:آقاشماشنابلدی؟شماچی؟برعکس هیچ کس جوابش مثبت نبود. نوبت رسید به من. راستش منم شنا بلد نیستم ولی برای اینکه کم نیارم گفتم شنا؟ببخشیدا،من مدرک غریق نجات بین المللی دارم. قضیه گذشت… چند ماه بعد بچه های مدرسه رو برده بودیم رامسر برای اردو.اردوگاه میرزا کوچک خان.بچه ها رو به کادر اردوگاه سپردیم و با همکارا رفتیم کنار دریا که قدمی بزنیم . یه هو همکارا گفتند: ما که هیچکدوم شنا بلد نیستیم ، شما که غریق نجات هستی برو و یه تنی به آب بزن. منم چون راهی نداشتم ، لخت شدم و رفتم تو آب،یه بیست متری که رفتم جلو،یواش یواش نشستم و بعدش هم خوابیدم و شروع کردم ادای شنا کردن و دست تکون دادن به دوستان . آقا چشمت روز بد نبینه ، یهو یک دسته بچه که مربیان اردوگاه آورده بودند لب آب شروع کردند به دویدن توی آب و دوان دوان از کنارمن که مثلا داشتم در عمق شنا می کردم رد شدند . منم مجبور شدم با تمام شرمندگی بلند شم وایستم و دیدم که آب یه خورده بالاتر از زانو هامه .عکس العمل همکارا رو دیگه خودتون حدث بزنین. رفته بودیم عروسی دیگه اخراش بود داشتیم از تالار میومدیم بیرون دیدم یه خانوم داره دادمیزنه و گریه میکنه میگه کورشم …کورشم {پسرش گم شده بود} یه خانوم دیگه از اونور گفت نیگا کنید ببینید به چشمش چی شده میگه کور شدم کور شدم….
بچه یکی از دوستان که ۲سالش بود عادت داشت نخودچی میخورد بعدشم که نگووو!!هی راه میرفت و هی بو در میکرد مامانش یادش داده بود که وقتی بو در میکنی همه رو ناراحت میکنی باید یه جای خلوت بری که کسی اذیت نشه اینم یه بار که خونه مادربزرگ بوده یدفعه غیبش میزنه
داداشم یه خانم معلم دارن یه کم سه کارمیکنه و بنده خدا زبونش هم خوب نمیچرخه،اومده سرکلاس و داشته از فوایدبازیافت میگفته که خواسته از پله جلو تخته بیاد پایین که پاش میپیچه و میخوره زمین و بچه ها هم هرهر میخندن بعد به یکی میگه برو یه لیوان آب برام بیاروپسره میره میاره و هنوز حال معلم جانیومده بود که داداشم میبینه لیوان دست چپ معلمس و ساعت کلاس هم خرابه میگه ببخشیدخانم ساعت چنده؟که خانومه همونجورکه لیوان دستش بود دستشو میچرخونه و هرچی آب تو لیوان بود میریزه رو مانتوش!!بعد میگه خوب بسه ها نمیسد ندونین ساعت سنده!کلاس منفجر شده دیگه آسمان من از نظر قیافه خیلی زیاد شبیهه معلم ورزشمونم ماهم همیشه زنگ اخر ورزش داشتیم خلاصه اون روز معلممون لباسی هم رنگ مانتوهای ماپوشیده بود مدیر صداش کرد دفتر اونم به من گفت لیست پرورشیو کامل کنم منم سرمو انداختم پایینو شروع کردم به نوشتن یدفعه مدیراومد نشست روبرومو شروع کرد از شوهرش گفتن منم که دنبال اینجور حال بازیام ساکت شدمو فقط گوش دادم تازه قرار بود فرداش مارو ببرن اردو ماهمه قرار بود چنتا گوشی بیاریم بعد اخر حرفاش گفت تازه فردا صبح کیفارم میخوایم بگردیم که یدفعه یکی از دوستام اومد گفت مبینا بیا بیرون میخوایم یه دس والیبال بزنیم منم سرمو اوردم بالابه مدیرمون یه نیش خند رفتم وبعد سریع دویدم بیرون…. مبینا از تهران منو دوستام بعضی شبا میریم بیرون تو شهرکمون یذره میچرخیم چون شبم هست کسیم تو شهرکمون نیست راحت تریم خلاصه از پایین شهرک داشتیم میومدیم بالا برای منم یه اتفاق خوبی افتاده بود حسابی شاد بودم یکی از دوستام اهنگ جوادی گذاشت منم جو گرفتم شروع کردم به شوخی رخسیدن تو شهرکمون یه جا هست انقد دارو درخت داره که اصلا توش معلوم نیست منم همین طوری داشتم میرقصیدمو داد میزدم شقایق عجب پارتییه امشب میخوام شهرکو بترکونم دوستامم هی می خندیدن تا یه پسره از دور داشت میومد داد زد مهران چرا گوشیتو جواب نمیدی یه دفعه اونجایی که تاریک بود منفجر شد از خنده نگو توش پر پسر بوده همشونم همه ی حرکتای منم دیدن بدبختی دوستامم میخندیدن!!!!!!!! مبینا از تهران سوتی های اعضای خانواده: شیخ:شوخ خرداد:خیرداد مامانم:سه سال حبس ابد خودم:ظرفارو شستم=غذا ها رو شستم سایناجون امروز رفتم پیشه ابوالفضل تو نونوایی بربری رو به روی مغازم ۲ تا دانشجو وایساده بودن منتظر نون که از تنور در بیاد داشتن در مورد کلاساشون صحبت میکردن تا من رفتم تو نونوایی ابوالفضل برای اینکه جلو اونا قوپی بیاد ۱هو به من گفت حاجی در مغازه اینترنت داری برو تو سایت ببین کنکوره کارشناسی به کاردانی کیه من امتهان دارم نونوایی ترکید از خنده سی می خان تهران رفتم مانتو فروشی به جایه اینکه بگم سایز گفتم سایت ۳۸ دارید..:ی الهام از تهران خالم که خیلی عینک دوست داشته به پدر بزرگم میگه چشمم ضعیف شده.خلاصه پدربزرگم میبرتش دکتر.دکتر عینکی بهش میده و هی عدسی هاشو عوض میکنه تا مناسب چشم خالم پیدا شه.خلاصه دکتره خسته میشه و شیشه ی عینک رو در میاره.بعد خالم میگه همین خوبه.دکتره میگه اینکه شیشه نداره…. امیر حسین از تهران نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() |